عبدالله مبارک به حج رفته بود در خواب دید فرشته ایی به او گفت از ششصد هزار حاجی کسی حاجی نیست مگر علی بن موفق کفشگری در دمشق که به حج نیامده است عبدالله به دمشق رفت و علی بن موفق را دید پاره دوزی میکند پرسید چه کردی با این که امسال به حج نرفتی از میان همه حجاج فقط حج تو پذیرفته شد گفت سی سال بود مرا ارزوی حج بود و از پاره دوزی سیصددرهم جمع کردم امسال عزم حج کردم همسرم حامله بود از خانه همسایه بوی طعام می آمد مرا گفت برو پاره ای از آن طعام بستان من رفتم همسایه گفت هفت شبانه روز بود که اطفالش هیچ نخورده بودند امروز خری مرده دیدم پاره ای از ان جدا کردم و از ان طعام ساختم این غذا بر شما حلال نمی باشد وقتی این موضوع را شنیدم آتشی در جان من افتاد آن سیصد در هم برداشتم و به او دادم و گفتم خرج فرزندانت کن که حج من این است