>>
>پيرمرد خيره شده بود به بازي كردن چندتا پسر بچه...>>
>كنارش روي صندلي چند تا برگ زردو نارنجي افتاده بود، رفتم كنار صندلي وايستادم بهش گفتم عيبي نداره من اينجا بشينم!>>
>سرشو به نشونه ي تاييد تكون داد و دوباره خيره ...
- تاریخ ایجاد: 1398/9/18
- تعداد مشاهدات: 245
- تعداد نظرات: 7